صد دل اندر زلف شب گون سوخت ست
گوييا در شب چراغ افروخته ست
هر که او سوداى زلفت مى پزد
عود را چون هيزم تر سوخت ست
دل به شمشير جفا بشکافته ست
وانگه از تير مژه بر دوخته ست
گريه چندان شد که در خون دلم
مردم چشم آشنا آموخته ست
اى مسلمانان، يکى بازم خريد
کو مرا بر دست غم بفروخته ست