چشم فتانت که دى بر رو نخفت
فتنه را بيدار کرده او نخفت
تاز جوى لب خط سبزت بخاست
سبزه تر بر لب هر جو نخفت
گل برآمد با تو و بادش به روى
پشت دستى زد که تو بر تو نخفت
من نخفتم در فراقت هيچ گاه
چشم من در حسرت آن رو نخفت
نى خود آن نرگس به خونم راه داشت
بخت من، کان غمزه بد خو نخفت
هر که پهلوى تو خود در خواب ديد
تا قيامت هم بر آن پهلو نخفت
بازويت خسرو چو زير سر نيافت
کرد تنها زير سر بازو، نخفت