زلف شستش که به هر مو دل ديگر بسته ست
بر دل من همه درهاى خرد در بسته ست
مژه ها آخته چشمش، به چه سان زنده رهم
من ازان ترک که صد دشنه و خنجر بسته ست
ابلهى باشد بيم سر و لاف بارى
با سوارى که به فتراک بسى سر بسته ست
زيب اگر آنست که بر قامت او ديدم، باغ
تهمتى بيهده بر سرو و صنوبر بسته ست
روزى آن نرگس پر خواب به رويم بگشاد
مردمى نيست که بر غمزدگان در بسته ست
مرد حاجى به بيابان و خبر کى دارد
کعبه زان نامه که بر پاى کبوتر بسته ست