خرم دل آن کس که به رخسار تو ديده ست
يا زان لب شيرين سخن تلخ شنيده ست
زان زلف مسلسل که همه برشکند باد
از روى تو بنگر که در ان زير چه ديده ست
بر قافله صبر مرا نيست ولايت
امروز که مژگان تو لشکر نکشيده ست
اين اشک به چشم من از آن جاى گرفته ست
کاندر طلب وصل تو بسيار دويده ست
شبهاست چو گل غرقه به خونم که به سويم
از باغ وصال تو نسيمى نوزيده ست
آري، شب اميد همه غمزدگان را
صبحى ست که تا روز قيامت ندميده ست
طاقت چو ندارم که رسانم به تو خود را
فرياد رس، اى دوست، که طاقت برسيده ست
خسرو تن بيجانت به گلزار زمانه
مرغيست که او از قفس سينه پريده ست