در هجر توام کار به جز آه و فغان نيست
در پيش توام دان که زبانم به دهان نيست
بى دوست اگر خلق به جان مى زيد و سر
هم جان و سر دوست که ما را سر آن نيست
سهل است اگر هر دو جهان باز گذارند
از بهر نگارى که چو او در دو جهان نيست
ما زنده بدوييم که جان مى رود از ما
بر وى که به معشوقه زيد منت آن نيست
مشنو سخن عاشقى از هرزه زبانان
کاين کار دل است اى پسر و کار زبان نيست
گفتى که هم آغوش خيالم به چه سانى
خواب خوش مجنون به بر دوست نهان نيست
خسرو ز تو گر دل بستد صاحب حسنى
خوش باش که يوسف به يکى قلب گران نيست