من که چون شمع از تف دل جانگدازى مى کنم
گر سرم بردارى از تن سرفرازى مى کنم
با چنين تندى و بى باکى که آن عاشق کشست
آه اگر داند که با او عشقبازى مى کنم
مى کشد آنم که خنجر مى زند وانگه به ناز
باز مى پرسد که چون عاشق نوازى مى کنم
اى عزيزان بار خواهم بست يار من کجاست
حاضرش سازيد تا من کار سازى مى کنم
همچو وحشى نيم بسمل در ميان خاک و خون
مى تپم و آن شوخ پندارد که بازى مى کنم