دلربايى دل ز من ناگه ربودى کاشکى
آشنايى قصه دردم شنودى کاشکى
خوب رخسارى نقاب از پيش رخ برداشتى
جذبه حسنش مرا از من ربودى کاشکى
اى دريغا! ديده بختم بخفتى يک سحر
تا شبى در خواب نازم رخ نمودى کاشکى
در پى سيمرغ وصلش عالمى دل خسته اند
بودى او را در همه عالم وجودى کاشکى
چون دلم را درد او درمان و جان را مرهم است
بر سر دردم دگر دردى فزودى کاشکى
حلقه اميد تا کى بر در وصلش زنم؟
دست لطفش اين در بسته گشودى کاشکى
از پى بود عراقى زو جدا افتاده ام
در همه عالم مرا بودى نبودى کاشکى