نگارا، کى بود کاميدوارى
بيابد بر در وصل تا باري؟
چه خوش باشد که بعد از نااميدى
به کام دل رسد اميدواري؟
بده کام دلم، مگذار، جانا
که دشمن کام گردد دوستدارى
دلى دارم گرفتار غم تو
ندارد جز غم تو غمگسارى
چنان خو کرد با دل غم، که گويى
بجز غم خوردن او را نيست کارى
بيا، اى يار و دل را ياريى کن
که بيچاره ندارد جز تو يارى
به غم شادم ازان، کاندر فراقت
ندارم از تو جز غم يادگارى
چه خوش باشد که جان من برآيد
ز محنت وارهم يک باره، باري!
عراقى را ز غم جان بر لب آمد
چه مى خواهد غمت از دل فگاري؟