از مزار اهل حق جز دولت عقبى مخواه
زينهار از ترک دنيا کردگان دنيا مخواه
آبرو چون جمع شد درياى گوهر مى شود
حفظ آب روى خود کن گوهر از دريا مخواه
نيش منت را به زهر جانگزا پرورده اند
صبر کن بر زخم خار و سوزن از عيسى مخواه
صورت ديباست، باشد هر که دربند لباس
هوش اگر دارى شعور از صورت ديبا مخواه
مردم افتاده را استادگان گيرند دست
سرفرازى را به غير از عالم بالا مخواه
دل چو روشن گشت صائب مى شود روشن حواس
از خداى خويش چيزى جز دل بينا مخواه