شماره ۸۸٩٤: دى سير برآمد دلم از روز جوانى

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دى سير برآمد دلم از روز جوانى
جانم به لب آمد ز غم و درد نهانى
کردم گله زين چرخ سيه روى بد اختر
کز بهر دو قرصم بجهان چند دوانى
جان من دلسوخته را هيچ مرادى
حاصل نشود تا تو بکامش نرسانى
فرياد ز دست تو که از قيد حوادث
يک لحظه امانم ندهى خاصه امانى
هر که چو قلم گاه سخن در بچکاند
خون سيه از تيغ زبانش بچکانى
کى شاد شود خسروى از دور تو کز تو
بى دار به دارا نرسد تخت کيانى
سلطان فلک گرم شد و گفت که خواجو
بر ملک بقا زن علم از عالم فانى
زين پير جهانديده بد روز چه خواهى
بر وى ز چه شنعت کنى و دست فشانى
هر چند جهانى ز سلاطين زمانه
آخر نه گداى در سلطان جهانى
در مصر معانى يد بيضا بنمائى
وقتى که چو موسى نکشى سر ز شبانى
گر نايب خاقانى و خاقانى وقتى
ور ثانى سحبانى و حسان زمانى
چون شمع مکش سر که بيکدم بکشندت
با اين همه گردنکشى و چرب زبانى
خاموش که تا در دهن خلق نيفتى
در ملک فصاحت چو زبان کام نرانى
زين طايفه شعرت بشعيرى نخرد کس
گر آب حياتست بپاکى و روانى
با اين همه يک نکته بگويم ز سر مهر
هر چند که دانم که تو اين شيوه ندانى
رو مسخرگى پيشه کن و مطربى آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید