شماره ۸۸٨٩: ايا صبا خبرى کن مرا از آن که تو دانى

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ايا صبا خبرى کن مرا از آن که تو دانى
بدان زمين گذرى کن در آن زمان که تو دانى
چو مرغ در طيران آى و چون بر اوج نشستى
نزول ساز در آن خرم آشيان که تو دانى
چنان مران که غبارى بدو رسد ز گذارت
بدان طرف چو رسيدى چنان بران که تو دانى
چو جز تو هيچکس آنجا مجال قرب ندارد
برو بمنزل آن ماه مهربان که تو دانى
همان زمان که رسيدى بدان زمين که تو ديدى
سلام و بندگى ما بدان رسان که تو دانى
حکايت شب هجران و حال و روز جدائى
زمين ببوس و بيان کن بدان زبان که تو دانى
به نوک خامه مژگان تحيتى که نوشتم
بدو رسان و بگويش چنان بخوان که تو دانى
وگر چنانک توانى بگوى کاى لب لعلت
دواى آن دل مجروح ناتوان که تو دانى
مرا مگوى چه گوئى هر آن سخن که تو خواهى
ز من مپرس کجائى در آن مکان که تو دانى
چو از تو دل طلبم گوئيم دلت چه نشان داشت
من اين زمان چه نشان گويم آن نشان که تو دانى
دلم ربائى و گوئى ز ما بگو که چه خواهى
ز درج لعلع تو خواجو چه خواهد آنکه تو دانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید