شماره ۸۸٥٩: گرفتمت که بگيرم عنان مرکب تازى

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گرفتمت که بگيرم عنان مرکب تازى
کجا روم که فرس بر من شکسته نتازى
تو شاهبازى و دانم که تيهوان نتوانند
که در نشيمن عنقا کنند دعوى بازى
شبان تيره بسى برده ام بآخر و روزى
شبى چو زلف سياهت نديده ام بدرازى
ضرورتست که پيشت چو شمع سوزم و سازم
گرم چو شمع بسوزى ورم چو عود بسازى
مرا بضرب تو چون چنگ سرخوشست وليکن
تو دانى ار بزنى حاکمى و گر بنوازى
بدوستى که چو دل قلب و نادرست نيايم
گرم در آتش سوزنده همچو زر بگدازى
بخون بشوى مرا چون قتيل تيغ تو گشتم
که در شريعت عشقت شهيد باشم و غازى
چو روشنست که نور بقا ثبات ندارد
به ناز خويش و نياز من شکسته چه نازى
فداى جان تو خواجو اگر قتيل تو گردد
ولى بقتل وى آن به که دست خويش نيازى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید