چه خوش باشد دمى با دوستدارى
نشسته در ميان لاله زارى
اگر نبود نسيم زلف خوبان
نرويد گلبنى بر جويبارى
وگر سوداى گلرويان نباشد
نخواند بلبلى بر شاخسارى
کنارم زان از آب ديده درياست
که هجران را نمى بينم کنارى
خيالى گشتم از عشقش وليکن
ندارم جز خيالش راز دارى
فراق جان ز تن آن لحظه باشد
که يارى دور مى ماند ز يارى
نشايد گفت خواجو پيش هر کس
غم عشقش مگر با غمگسارى