شماره ۸۸١٠: چون سنبلت که ديد سياهى سر آمده

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چون سنبلت که ديد سياهى سر آمده
وانگه کمينه خادم او عنبر آمده
چشمت به ساحرى شده در شهر روشناس
زلفت به دلبرى ز جهان بر سر آمده
ساقى حديث لعل لبت رانده بر زبان
و آب حيات در دهن ساغر آمده
اى سرو سيمتن ز کجا مى رسى چنين
دستى بساق بر زده و خوش برآمده
من همچو جام باده و شمع سحرگهى
هر دم ز دست رفته و از پا درآمده
هر شب به مهر روى جهانتابت از فلک
در چشم هجر ديده من اختر آمده
بيرون ز طره تو شبى کس نشان نداد
بر خور فکنده سايه و بس در خور آمده
از سهم نوک ناوک خونريز غمزه ات
مو بر وجود من چو سر نشتر آمده
بى چشم نيم خواب و بنا گوش چون خورت
خواجو ز خواب فارغ و سير از خور آمده



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید