شماره ٧٩٢: آن عيد نيکوان بدر آمد بعيدگاه

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آن عيد نيکوان بدر آمد بعيدگاه
تابنده رخ چو روز سپيد از شب سياه
مانند باد مى شد و مى کرد دمبدم
در آب رود مردمک چشم من شناه
او باد پاى رانده و ما داده دل بباد
او راه برگرفته و ما گشته خاک راه
بودى دو هفته کز بر من دور گشته بود
بعد از دو هفته يافتمش چون دو هفته ماه
فارغ ز آب چشم اسيران دردمند
ويمن ز دود آه فقيران داد خواه
از خط سبز او شده چشم اميد من
چون چشم عاصيان سيه از نامه گناه
من همچو صبح چاک زده جيب پيرهن
او را چو آفتاب ز ديباى چين قباه
من در گمان که ماه نواست آنکه بينمش
برطرف جبهه يا خم آن ابروى دوتاه
چون تشنه کو نظر کند از دور در زلال
مى کرد چشمم از سر حسرت درو نگاه
ناگه در آن ميانه بخواجو رسيد و گفت
کز عيد گه کنون که رخ آرى بخانگاه
بايد که قطعه ئى بنويسى و در زمان
از راه تهنيت بفرستى ببزم شاه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید