شماره ٧٤٥: بسى خون جگر دارد سر زلف تو در گردن

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بسى خون جگر دارد سر زلف تو در گردن
ولى با او چه شايد کرد جز خون جگر خوردن
قلم پوشيده مى رانم که اسرارم نهان ماند
اگر چه آتش سوزان به نى نتوان نهان کردن
مزن بلبل دم از نسرين که در خلوتگه رامين
چو ويس دلستان باشد نشايد نام گل بردن
مگو از دنيى و عقبى اگر در راه عشق آئى
که مکروهست با اصنام رو در کعبه آوردن
ورع يکسو نهد صوفى چو با مستان در آميزد
بحکم آنکه ممکن نيست پيش آتش افسردن
مراد از زندگانى چيست روى دلبران ديدن
حيات جاودانى چيست پيش دوستان بودن
اگر ليلى طمع بودش که حسنش جاودان ماند
دل مجروح مجنون را نمى بايستش آزردن
هواداران بسى هستند خورشيد درخشانرا
وليکن ذره را زيبد طريق مهر پروردن
نگفتى بارها خواجو که سر در پايش اندازم
ادا کن گر سرى دارى که آن فرضيست برگردن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید