شماره ٧٤٣: دوش چون از لعل ميگون تو مى گفتم سخن

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دوش چون از لعل ميگون تو مى گفتم سخن
همچو جام از باده لعلم لبالب شد دهن
مرده در خاک لحد ديگر ز سر گيرد حيات
گر به آب ديده ساغر بشويندش کفن
با جوانان پير ماهر نيمه شب مست و خراب
خويشتن را در خرابات افکند بى خويشتن
تشنگانرا ساقى ميخانه گو آبى بده
رهروانرا مطرب عشاق گو راهى بزن
گر نيارامم دمى بى همدمى نبود غريب
زانکه با تن ها بغربت به که تنها در وطن
ايکه دور افتاده ئى از راه و با ما همرهى
ره بمنزل کى برى تا نگذرى از ما و من
بلبل از بوى سمن سرمست و مدهوش اوفتد
ما ز گلبوئى که رنگ و روى او دارد سمن
باغبان چون آبروى گل نداند کز کجاست
باد پندارد خروش ناله مرغ چمن
در حقيقت پير کنعان چون ز يوسف دور نيست
اى عزيزان کى حجاب راه گردد پيرهن
جان و جانانرا چو با هم هست قرب معنوى
اعتبار بعد صورى کى توان کردن ز تن
گر چه خواجو منطق مرغان نکو داند وليک
از سليمان مرغ جانش باز مى راند سخن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید