شماره ٦٣٢: من از آن لحظه که در چشم تو ديدم مستم

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
من از آن لحظه که در چشم تو ديدم مستم
کارم از دست برون رفت که گيرد دستم
ديشب آندل که بزنجير نگه نتوان داشت
بيخود آوردم و در حلقه زلفت بستم
اين خياليست که در گرد سمند تو رسم
زانکه چون خاک بزير سم اسبت پستم
هر که با زلف گرهگير تو پيوندى ساخت
ببريدم ز همه خلق و درو پيوستم
من نه امروز بدام تو در افتادم و بس
که گرفتار غم عشق توام تا هستم
تا برفتى نتوانم که شبى تا دم صبح
از دل و ديده درودت ز قفا نفرستم
بيش ازينم هدف تير ملامت مکنيد
که برون رفت عنان از کف و تير از شستم
گرکنم جامه به خونابه نمازى چه عجب
که ز جان دست بخون دل ساغر شستم
باز خواجو که مرا کوفته خاطر مى داشت
برگرفتم ز دل سوخته و وارستم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید