شماره ٥٥٦: بيرون ز کمر هيچ نديدم ز ميانش

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بيرون ز کمر هيچ نديدم ز ميانش
جز خنده نشانى نشنيدم ز دهانش
زان نادره دور زمان هر که خبر يافت
نبود خبر از حادثه دور زمانش
بگذشت و نظر بر من بيچاره نيفکند
او باد گران و من مسکين نگرانش
بلبل نبود در چمنش برگ و نوائى
چون گلبن خندان ببرد باد خزانش
سر وار ز لب چشمه برآيد چو درآيد
بر چشم کنم جاى سهى سرو روانش
عقل ار منصور شودش طلعت ليلى
مجنون شود از سلسله مشک فشانش
کى شرح دهد خامه حديث دل ريشم
زينگونه که خون مى رود از تيغ زبانش
گو از سرميدان بلا خيمه برون زن
عاشق که تحمل نبود تيغ و سنانش
نقاش چو در نقش دلاراى تو بيند
واله شود و خامه درافتد ز بنانش
هر خسته که جان پيش سنان توسپر ساخت
هم زخم سنان تو کند مرهم جانش
خواجو چو تصور کند آن جان جهان را
ديگر متصورنشود جان و جهانش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید