شماره ٤٢١: بى رخ حور بجنت نفسى نتوان بود

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بى رخ حور بجنت نفسى نتوان بود
بر سر آتش سوزنده بسى نتوان بود
من نه آنم که بود با دگرى پيوندم
زانکه هر لحظه گرفتار کسى نتوان بود
با توام گر چه بگيسوى تو دستم نرسد
با تو هر چند که بى دسترسى نتوان بود
يکدمم مرغ دل از خال تو خالى نبود
ليکن از شور شکر با مگسى نتوان بود
تا بود يکنفس از همنفسى دور مباش
گر چه بى همنفسى خود نفسى نتوان بود
در چنين وقت که مرغان همه در پروازند
بى پر و بال اسير قفسى نتوان بود
خيز خواجو سر آبى طلب و پاى گلى
که درين فصل کم از خار و خسى نتوان بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید