شماره ٣٤٧: ماجرائى که دل سوخته مى پوشاند

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ماجرائى که دل سوخته مى پوشاند
ديده يک يک همه چون آب فرو مى خواند
چون تو در چشم من آئى چکند مردم چشم
که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند
مه چه باشد که بروى تو برابر کنمش
يا ز رخسار تو گويم که بجائى ماند
حال من زلف تو تقرير کند موى بموى
ورنه مجموع کجا حال پريشان داند
من ديوانه چو دل بر سر زلفت بستم
از چه رو زلف توام سلسله مى جنباند
مرض عشق مرا عرضه مده پيش طبيب
که به درمان من سوخته دل در ماند
از چه نالم چو فغانم همه از خويشتنست
بده آن باده که از خويشتنم بستاند
بکجا ! مى رود اين فتنه که برخاسته است
کيست کاين فتنه برخاسته را بنشاند
وه که خواجو بگه نطق چه شيرين سخنست
مگر از چشمه نوش تو سخن مى راند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید