شماره ٣٤٦: گويند که صبرآتش عشقت بنشاند

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گويند که صبرآتش عشقت بنشاند
زان سرو قد آزاد نشستن که تواند
ساقى قدحى زان مى دوشينه بمن ده
باشد که مرا يکنفس از خود برهاند
مورى اگر از ضعف بگيرد سردستم
تا دم بزنم گرد جهانم بدواند
افکند سپهرم بديارى که وجودم
گر خاک شود باد به کرمان نرساند
فرياد که گر تشنه در اين شهر بميرم
جز ديده کس آبى بلبم بر نچکاند
گويم که دمى با من دلسوخته بنشين
برخيزد و برآتش تيزم بنشاند
چون مى گذرى عيب نباشد که بپرسى
کان خسته دلسوخته چون مى گذراند
برحسن مکن تکيه که دوران لطافت
با کس بنمى ماند و کس با تو نماند
دانى که چرا نام تو در نامه نيارم
زيرا که نخواهم که کسى نام تو داند
روزى که نماند ز غم عشق تو خواجو
اسرار غمش برورق دهر بماند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید