شماره ٣٢٧: ايکه از شرمت خوى از رخساره خور مى چکد

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ايکه از شرمت خوى از رخساره خور مى چکد
چون سخن مى گوئى از لعل تو گوهر مى چکد
زان لب شيرين چو مى آرم حديثى در قلم
از نى کلکم نظر کن کاب شکر مى چکد
دامن گردون پر از خون جگر بينم بصبح
بسکه در مهر تو اشک از چشم اختر مى چکد
چون عقيق گوهر افشان تو مى آرم بياد
در دمم سيم مذاب از ديده بر زر مى چکد
بسکه مى ريزد ز چشمم اشک ميگون شمع وار
ز آتش دل خون لعل از چشم ساغر مى چکد
عاقبت سيلابم از سر بگذرد چون دمبدم
راه مى گيرم برآب چشم و ديگر مى چکد
آستين برديده مى بندم ولى در دامنم
خون دل چندانکه مى بينم فزونتر مى چکد
خامه چون احوال دردم بر زبان مى آورد
اشک خونينش روان بر روى دفتر مى چکد
تشنه مى ميرم چو خواجو برلب دريا و ليک
برلب خشکم سرشک از ديده تر مى چکد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید