شماره ٢٥٧: چه بادست اينکه مى آيد که بوى يار ما دارد

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چه بادست اينکه مى آيد که بوى يار ما دارد
صبا در جيب گوئى نافه مشک ختا دارد
بطرف بوستان هرکس بياد چشم مى گونش
مدام ار مى نمى نوشد قدح بر کف چرا دارد
چو يار آشنا از ما چنان بيگانه مى گردد
شود جانان خويش آنکس که جانى آشنا دارد
از آن دلبستگى دارد دل ما با سر زلفش
که هرتارى ز گيسويش رگى با جان ما دارد
من از عالم بجز کويش ندارم منزلى ديگر
ولى روشن نمى دانم که او منزل کجا دارد
برآنم کابر گرينده از اين پس پيش اشک من
حديث چشم سيل افشان نراند گر حيا دارد
مرا در مجلس خوبان سماع انس کى باشد
که چون سروى برقص آيد مرا از رقص وا دارد
اگر برگ گلت باشد نوا از بينوائى زن
که از بلبل عجب دارم اگر برگ و نوا دارد
وگر مرغ سليمانرا بجاى خود نمى بينم
بجاى خود بود گر باز آهنگ سبا دارد
اگر چون من بسى دارى بدلسوزى و غمخوارى
بدين بيچاره رحم آور که در عالم ترا دارد
ز خواجو کز جهان جز تو ندارد هيچ مطلوبى
اگر دورى روا دارى خدا آخر روا دارد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید