شماره ٢٢٥: سپيده دم که جهان بوى نوبهار گرفت

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
سپيده دم که جهان بوى نوبهار گرفت
صبا نسيم سر زلف آن نگار گرفت
بگاه بام دلم در نواى زير آمد
چو بلبل سحرى نالهاى زار گرفت
چو آن نگار جفا پيشه دست من نگرفت
بسا که چهره ام از خون دل نگار گرفت
سرشک بود که او روى ما نگه مى داشت
چه اوفتاد که او هم ز ما کنار گرفت
مگير زلف سياهش ببوى دانه خال
که بهر مهر نشايد ميان مار گرفت
دلم چو بى رخ زيباى او کنار نداشت
قرار در خم آن زلف بيقرار گرفت
ز روزگار نه بس بود جور و غصه مرا
که چشم شوخ تو هم خوى روزگار گرفت
شکنج موى تو آورد ماه را در دام
کمند زلف تو خورشيد را شکار گرفت
بخواب نرگس مست تو ناتوان ديدم
ز جام باده سحرش مگر خمار گرفت
درون خاطر خواجو حريم حضرت تست
بجز تو کس نتواند درو قرار گرفت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید