شماره ٢١٤: کاروان خيمه به صحرا زد و محمل بگذشت

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
کاروان خيمه به صحرا زد و محمل بگذشت
سيلم از ديده روان گشت و ز منزل بگذشت
ناقه بگذشت و مرا بيدل و دلبر بگذاشت
اى رفيقان بشتابيد که محمل بگذشت
ساربان گو نفسى با من دلخسته بساز
کاين زمان کار من از قطع منازل بگذشت
نتواند که بدوزد نظر از منظر دوست
هر کرا در نظر آن شکل و شمايل بگذشت
سيل خونابه روان شد چو روان شد محمل
عجب از قافله زانگونه که بر گل بگذشت
نه من دلشده در قيد تو افتادم و بس
کاين قضا بر سر ديوانه و عاقل بگذشت
قيمت روز وصال تو ندانست دلم
تا ازين گونه شبى برمن بيدل بگذشت
هرکه شد منکر سوداى من و حسن رخت
عالم آمد بسر کويت و جاهل بگذشت
جان فداى تو اگر قتل منت در خور دست
خنک آن کشته که در خاطر قاتل بگذشت
دوش بگذشتى و خواجو بتحسر مى گفت
آه ازين عمر گرامى که به باطل بگذشت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید