شماره ٢١٣: ديشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ديشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت
جانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشت
آنرا که بود عالم معنى مسخرش
ديدم به صورتى که ز عالم خبر نداشت
دلخسته ئى که کشته شمشير عشق شد
زخمش بجان رسيد و ز مرهم خبرنداشت
مستسقئى که تشنه درياى وصل بود
بگذشت آبش از سر و از يم خبر نداشت
دل صيد عشق او شد وآگه نبود عقل
افتاد جام و خرد شد و جم خبر نداشت
جم را چو گشت بى خبر از جام مملکت
خاتم ز دست رفت و ز خاتم خبر نداشت
عيسى که دم ز روح زدى گو ببين که من
دارم دمى که آدم از آن دم خبر نداشت
خواجو که گشت هندوى خال سياه دوست
دل را به مهره داد و ز ارقم خبر نداشت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید