شماره ٢٠٦: در سر زلف سياه تو چه سوداست که نيست

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
در سر زلف سياه تو چه سوداست که نيست
وز غم عشق تو در شهر چه غوغاست که نيست
گفتى از لعل من امروز تمناى تو چيست
در دلم زان لب شيرين چه تمناست که نيست
بجز از زلف کژت سلسله جنبان دلم
خم زلف تو گواه من شيداست که نيست
پاى بند غم سوداى تو مسکين دل من
نتوان گفت که اين طلعت زيباست که نيست
در چمن نيست ببالاى بلندت سروى
راستى در قد زيباى تو پيداست که نيست
با جمالت نکنم ميل تماشاى بهار
زانکه در گلشن رويت چه تماشاست که نيست
گر کسى گفت که چون قد تو شمشادى نيست
اگر آن قامت و بالاست بگو راست که نيست
گفتى از نرگس رعناى منت هست شکيب
شاهد حال من آن نرگس رعناست که نيست
ايکه خواجو ز سر زلف تو شد سودائى
در سر زلف سياه توچه سوداست که نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید