شماره ١٧٠: بوقت صبح مى روشن آفتاب منست

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بوقت صبح مى روشن آفتاب منست
بتيره شب در ميخانه جاى خواب منست
اگر شراب نباشد چه غم که وقت صبوح
دو چشم اشک فشان ساغر شراب منست
وگر کباب نيابم تفاوتى نکند
بحکم آنکه دل خونچکان کباب منست
براه باديه اى ساربان چه جوئى آب
که منزلت همه در ديده پر آب منست
مرا مگوى که برگرد وترک ترکان گير
که گر چه راه خطا مى روم صواب منست
چگونه در تو رسم تا ز خود برون نروم
چرا که هستى من در ميان حجاب منست
بيا که بى تو رسم تا زخود برون نروم
چرا که هستى من در ميان حجاب منست
بيا که بى تو ملولم ز زندگانى خويش
که در فراق رخت زندگى عذاب منست
تو گنج لطفى و دانم کزين بتنگ آئى
که روز و شب وطنت در دل خراب منست
خروش و ناله خواجو و بانگ بلبل مست
نواى باربد و نغمه رباب منست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید