شماره ١٤٥: بوقت صبح چو آن سرو سيمتن بنشست

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بوقت صبح چو آن سرو سيمتن بنشست
ز رشک طلعت او شمع انجمن بنشست
فشاند سنبل و چون گل زغنچه رخ بنمود
کشيد قامت و چون سرو در چمن بنشست
ز برگ لاله سيراب و شاخ شمشادش
بريخت آب گل و باد نارون بنشست
نشست و مشعله از جان بيدلان برخاست
برفت و مشعله عمر مرد و زن بنشست
بگوى کان مگس عنبرين ببوى نبات
چرا برآن لب لعل شکرشکن بنشست
چه خيزدار بنشينى که تا تو خاسته ئى
کسى نديد که يکدم خروش من بنشست
مگر بروى تو بينم جهان کنون که مرا
چراغ اين دل تاريک ممتحن بنشست
خبر بريد بخسرو که در ره شيرين
غبار هستى فرهاد کوهکن بنشست
ز خانه هيچ نخيزد سفر گزين خواجو
که شمع دل بنشاند آنکه در وطن بنشست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید