اى لبت ميگون و جانم مى پرست
ما خراب افتاده و چشم تو مست
همچو نقشت خامه نقاش صنع
صورتى صورت نمى بندد که بست
دين و دنيا گر نباشد گو مباش
چون تو هستى هر چه مقصودست هست
در سر شاخ تو اى سرو بلند
کى رسد دستم بدين بالاى پست
تا نگوئى کاين زمان گشتم خراب
مى نبود آنگه که بودم مى پرست
مست عشق آندم که برخيزد سماع
يکنفس خاموش نتواند نشست
آنکه از دستش ز پا افتاده ام
کى بدست آيد چو من رفتم ز دست
دل درو بستيم و از ما درگسست
عهد نشکستيم و از ما برشکست
باز نايد تا ابد خواجو به هوش
هر که سرمست آمد از عهد الست