چو از برگ گلش سنبل دميدست
ز حسرت در چمن گل پژمريدست
به عشوه توبه شهرى شکستست
به غمزه پرده خلقى دريدست
ز روبه بازى چشم چو آهوش
دلم چون آهوى وحشى رميدست
چه رويست آنکه در اوصاف حسنش
کمال قدرت بيچون پديدست
چو نقاش ازل نقش تومى بست
ز کلکش نقطه ئى بر گل چکيدست
تو گوئى در کنارت مادر دهر
بشير بيوفائى پروريدست
ز گلزار جنان رضوان بصد سال
گلى چون عارض خوبت نچيدست
پريشانست زلفت همچو حالم
مگر حال پريشانم شنيدست
مسلمانان چه زلفست آن که خواجو
بدان هندوى کافر بگرويدست