طمع مدار که دورى گزينم از رخ خوب
که نيست شرط محبت جدائى از محبوب
چو هست در ره مقصود قرب روحانى
چه احتياج بارسال قاصد و مکتوب
چو اتصال حقيقى بود ميان دو دوست
کجا ز يوسف مصرى جدا بود يعقوب
توقعست که از عاشقان بيدل و دين
نظر دريغ ندارند مالکان قلوب
چگونه گوش توان کرد بر خردمندان
گهى که عشق شود غالب و خرد مغلوب
ز صورت تو کند نور معنوى حاصل
دل شکسته که هم سالکست و هم مجذوب
ترا بتيغ چه حاجت که قتل جانبازان
کنى بساعد سيمين و پنجه مخضوب
بيار جام و مکن نسبتم به زهد و ورع
که من به ساغر و پيمانه گشته ام منصوب
ببخش بر من مسکين که از خداوندان
هميشه عفو شود صادر و ز بنده ذنوب
دلا در ابروى خوبان نظر مکن پيوست
ز روى دوست بحاجب چرا شوى محجوب
گهى که جان بلب آرد درين طلب خواجو
کند بديده طالب نگاه در مطلوب