غزل شماره ۳۱۱۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
پذیرفت این دل ز عشقت خرابی
درآ در خرابی چو تو آفتابی
چه گویی دلم را كه از من نترسی
ز دریا نترسد چنین مرغ آبی
منم دل سپرده برانداز پرده
كه عمریست ای جان كه اندر حجابی
چو پرده برانداخت گفتم دلا هی
به بیداریست این عجب یا به خوابی
بگفتم زمانی چنین باش پیدا
بگفتا كه شاید ولی برنتابی
دلم صد هزاران سخن راند ز آن خوش
مرا گفت بشنو گر اهل خطابی
كه گر او نه آبست باغ از چه خندد
وگر آتشی نیست چون دل كبابی
از این جنس باران و برقش جهان شد
در اسرار عشقش چو ابر سحابی
بگفتم خمش كن چو تو مست عشقی
مثال صراحی پر از خون نابی
دلا چند باشی تو سرمست گفتن
چو در عین آبی چه مست سرابی
بر این و بر آن تو منه این بهانه
تو خود را برون كن كه خود را عذابی
من و ماست كهگل سر خم گرفته
تو بردار كهگل كه خم شرابی
دلا خون نخسپد و دانم كه تو دل
تو آن سیل خونی كه دریا بیابی
بهانه‌ست این‌ها بیا شمس تبریز
كه مفتاح عرشی و فتاح بابی

آتشاسراربهانهتبریزجهانحجابخوابسخنشرابصراحیعذابعرشعشقمست


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید