رقصان شو ای قراضه كز اصل اصل كانی
جویای هر چه هستی میدانك عین آنی
خورشید رو نماید وز ذره رقص خواهد
آن به كه رقص آری دامن همیكشانی
روزی كنار گیری ای ذره آفتابی
سر بر برش نهاده این نكته را بدانی
پیش آردت شرابی كای ذره دركش این را
خوردی و محو گشتی در آفتاب جانی
شد ذره آفتابی از خوردن شرابی
در دولت تجلی از طعن لن ترانی
ما میوههای خامیم در تاب آفتابت
رقصی كنیم رقصی زیرا تو میپزانی
احسنت ای پزیدن شاباش ای مزیدن
از آفتاب جانی كو را نبود ثانی
مخدوم شمس دینم شاهنشهی ز تبریز
تسلیم توست جانها ای جان و دل تو دانی