غزل شماره ۲۹۴۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گرمی مجوی الا از سوزش درونی
زیرا نگشت روشن دل ز آتش برونی
بیمار رنج باید تا شاه غیب آید
در سینه درگشاید گوید ز لطف چونی
آن نافه‌های آهو و آن زلف یار خوش خو
آن را تو در كمی جو كان نیست در فزونی
تا آدمی نمیرد جان ملك نگیرد
جز كشته كی پذیرد عشق نگار خونی
عشقش بگفته با تو یا ما رویم یا تو
ساكن مباش تا تو در جنبش و سكونی
بر دل چو زخم راند دل سر جان بداند
آنگه نه عیب ماند در نفس و نی حرونی
غم چون تو را فشارد تا از خودت برآرد
پس بر تو نور بارد از چرخ آبگونی
در عین درد بنشین هر لحظه دوست می‌بین
آخر چرا تو مسكین اندر پی فسونی
تبریز جان فزودی چون شمس حق نمودی
از وی خجسته بودی پیوسته نی كنونی

آتشتبریزدوستزلفسینهعشقلطفنافهنگار


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید