ای بداده دیدههای خلق را حیرانیی
وی ز لشكرهای عشقت هر طرف ویرانیی
ای مبارك چاشتگاهی كفتاب روی تو
عالم دل را كند اندر صفا نورانیی
دم به دم خط میدهد جانها كه ما بنده توایم
ای سراسر بندگی عشق تو سلطانیی
تا چه میبینند جانها هر دمی در روی تو
وز چه باشد هر زمانیشان چنین رقصانیی
از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوند
وز چه هر روزی بودشان بر درت دربانیی
این چه جام است این كه گردان كردهای بر جانها
آب حیوان است این یا آتشی روحانیی
این چه سر گفتی تو با دلها كه خصم جان شدند
این چه دادی درد را تا میكند درمانیی
روستایی را چه آموزید نور عشق تو
تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانیی
شمس تبریزی فروكن سر از این قصر بلند
تا بقایی دیده آید در جهان فانیی