غزل شماره ۲۶۸۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شنودم من كه چاكر را ستودی
كی باشم من تو لطف خود نمودی
تو كان لعل و جان كهربایی
به رحمت برگ كاهی را ربودی
یكی آهن بدم بی‌قدر و قیمت
توام آیینه ای كردی زدودی
ز طوفان فناام واخریدی
كه هم نوحی و هم كشتی جودی
دلا گر سوختی چون عود بوده
وگر خامی بسوز اكنون كه عودی
به زیر سایه اقبال خفتم
برون پنج حس راهم گشودی
بدان ره بی‌پر و بی‌پا و بی‌سر
به شرق و غرب شاید شد به زودی
در آن ره نیست خار اختیاری
نه ترسایی است آن جا نه جهودی
برون از خطه چرخ كبودش
رهیده جان ز كوری و كبودی
چه می‌گریی بر خندندگان رو
چه می‌پایی همان جا رو كه بودی
از این شهدی كه صد گون نیش دارد
بجز دنبل ببین چیزی فزودی

اقبالرحمتسایهعودلطفلعلوفا


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید