غزل شماره ۲۶۱۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
جانا نظری فرما چون جان نظرهایی
چون گویم دل بردی چون عین دل مایی
جان‌ها همه پا كوبند آن لحظه كه دل كوبی
دل نیز شكر خاید آن دم كه جگر خایی
تن روح برافشاند چون دست برافشانی
مرده ز تو حال آرد چون شعبده بنمایی
گر جور و جفا این است پس گشت وفا كاسد
ای دل به جفای او جان باز چه می‌پایی
امروز چنان مستم كز خویش برون جستم
ای یار بكش دستم آن جا كه تو آن جایی
چیزی كه تو را باید افلاك همان زاید
گوهر چه كمت آید چون در تك دریایی
مردم ز تو شد ای جان هر مردمك دیده
بی‌تو چه بود دیده‌ای گوهر بینایی
ای روح بزن دستی در دولت سرمستی
هستی و چه خوش هستی در وحدت یكتایی
ای روح چه می‌ترسی روحی نه تن و نفسی
تن معدن ترس آمد تو عیش و تماشایی
ای روز چه خوش روزی شمع طرب افروزی
او را برسان روزی جان را و پذیرایی
صبحا نفسی داری سرمایه بیداری
بر خفته دلان بردم انفاس مسیحایی
شمس الحق تبریزی خورشید چو استاره
در نور تو گم گردد چون شرق برآرایی

تبریزتماشاجفاخورشیددولتدیدهشعبدهشمعصبحطربعیشمستمسیحهستیوفاگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید