چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی
عسل از شیر نگریزد تو هم باید كه نگریزی
اگر نالایقم جانا شوم لایق به فر تو
وگر ناچیز و معدومم بیابم از تو من چیزی
یكی قطره شود گوهر چو یابد او علف از تو
كه قافی شود ذره چو دربندی و بستیزی
همه خاكیم روینده ز آب ذكر و باد دم
گلی كه خندد و گرید كز او فكری بینگیزی
گلستانی كنش خندان و فرمانی به دستش ده
كه ای گلشن شدی ایمن ز آفتهای پاییزی
گهی در صورت آبی بیایی جان دهی گل را
گهی در صورت بادی به هر شاخی درآویزی
درختی بیخ او بالا نگونه شاخههای او
به عكس آن درختانی كه سعدیاند و شونیزی
گهی گویی به گوش دل كه در دوغ من افتادی
منم جان همه عالم تو چون از جان بپرهیزی
گهی زانوت بربندم چو اشتر تا فروخسپی
گهی زانوت بگشایم كه تا از جای برخیزی
منال ای اشتر و خامش به من بنگر به چشم هش
كه تمییز نوت بخشم اگر چه كان تمییزی
تویی شمع و منم آتش چو افتم در دماغت خوش
یكی نیمه فروسوزی یكی نیمه فروریزی
به هر سوزی چو پروانه مشو قانع بسوزان سر
به پیش شمع چون لافی این سودای دهلیزی
اگر داری سر مستان كله بگذار و سر بستان
كله دارند و سرها نی كلهداران پالیزی
سر آنها راست كه با او درآوردند سر با سر
كم از خاری كه زد با گل ز چالاكی و سرتیزی
تو هر چیزی كه میجویی مجویش جز ز كان او
كه از زر هم زری یابند و از ارزیز ارزیزی
خمش كن قصه عمری به روزی كی توان گفتن
كجا آید ز یك خشتك گریبانی و تیریزی