زهی بزم خداوندی زهی میهای شاهانه
زهی یغما كه میآرد شه قفجاق تركانه
دلم آهن همیخاید از آن لعلین لبی كه او
كنار لطف بگشاید میان حلقه مستانه
هر آن جانی كه شد مجنون به عشق حالت بیچون
كجا گیرد قرار اكنون بدین افسون و افسانه
چو او طره برافشاند سوی عاشق همیداند
كه از زنجیر جنبیدن بجنبد شور دیوانه
به عشق طرههای او كه جعد و شاخ شاخ آمد
دل من شاخ شاخ آید چو دندان در سر شانه
چه برهم گشتهاند این دم حریفان دل از مستی
برای جانت ای مه رو سری دركن در این خانه
اگر ساقی ندادت می دلا در گل چه افتادی
وگر آن مشك نگشاد او چرا پر گشت پیمانه
خداوندا در این بیشه چه گم گشتهست اندیشه
تنی تن كجا ماند میان جان و جانانه
بیا ای شمس تبریزی كه در رفعت سلیمانی
كه از عشقت همه مرغان شدند از دام و از دانه