غزل شماره ۲۰۷۲

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
جفای تلخ تو گوهر كند مرا ای جان
كه بحر تلخ بود جای گوهر و مرجان
وفای توست یكی بحر دیگر خوش خوار
كه چارجوی بهشت است از تكش جوشان
منم سكندر این دم به مجمع البحرین
كه تا رهانم جان را ز علت و بحران
كه تا ببندم سدی عظیم بر یأجوج
كه تا رهند خلایق ز حمله ایشان
از آنك ایشان مر بحر را درآشامند
كه هیچ آب نماند ز تابشان به جهان
از آنك آتشی‌اند وز عنصر دوزخ
عدو لطف جنان و حجاب نور جنان
ز هر شمار برونند از آنك از قهرند
كه قهر وصف حق است و ندارد آن پایان
برهنه‌اند و همه سترپوششان گوش است
نه سترپوش دلانه كه دیدن است عیان
لحاف گوش چپستش فراش گوش راست
به شب نتیجه یأجوج را یقین می‌دان
لحاف و فرش مقلد چون علم تقلید است
یقین به معنی یأجوجی است نی انسان
از آنك دل مثل روزن است كاندر وی
ز شمس نورفشان است و ذره دست افشان
هزار نام و صفت دارد این دل و هر نام
به نسبتی دگر آمد خلاف و دیگر سان
چنانك شخصی نسبت به تو پدر باشد
به نسبت دگری یا پسر و یا اخوان
چو نام‌های خدا در عدد به نسبت شد
ز روی كافر قاهر ز روی ما رحمان
بسا كسا كه به نسبت به تو كه معتقدی
فرشته است و به نسبت به دیگری شیطان
چنانك سر تو نسبت به تو بود مكشوف
به نسبت دگری حال سر تو پنهان

آتشبهشتجفاجهانحجابخدافرشتهلطفوفاپنهانگوهریقین


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید