می گزید او آستین را شرمگین در آمدن
بر سر كویی كه پوشد جانها حله بدن
آن طرف رندان همه شب جامهها را می كنند
تا ببینی روز روشن ما و من بیما و من
رومیانش جامه دزد و زنگیانش جامه دوز
شاد باش ای جامه دزد و آفرین ای جامه كن
سرفرازی كار شمع و سرسپاری كار او
شرط باشد هر دو كارش هر كی شد شمع لگن
در سپردن هر كی زودتر در فروزش بیشتر
سر بنه در زیر پای و دستكی بر هم بزن
چون درآرد ماه رویی دست خود در گردنت
ترك كن سالوس را تو خویش را بر وی فكن
تا بریزی و برویی آن زمان در باغ او
روی گل بر روی گل هم یاسمن بر یاسمن
عاشقان اندرربوده از بتان روبندها
زانك در وحدت نباشد نقشهای مرد و زن
بر سر گور بدن بین روحها رقصان شده
تا بدیده صد هزاران خویشتن بیخویشتن
زلف عنبرسای او گوید به جان لولیان
خیز لولی تا رسن بازی كنیم اینك رسن
مرتضای عشق شمس الدین تبریزی ببین
چون حسینم خون خود در زهر كش همچون حسن