در این دم همدمی آمد خمش كن
كه او ناگفته می داند خمش كن
ز جام باده خاموش گویا
تو را بیخویش بنشاند خمش كن
مزن تشنیع بر سلطان عشقش
كه او كس را نرنجاند خمش كن
اگر در آینه دم را بگیری
تو را از گفت برهاند خمش كن
ز گردشهای تو می داند آن كس
كه گردون را بگرداند خمش كن
هر اندیشه كه در دل دفن كردی
یكایك بر تو برخواند خمش كن
ز هر اندیشه مرغی آفریند
در آن عالم بپراند خمش كن
یكی جغد و یكی باز و یكی زاغ
كه یك یك را نمیماند خمش كن
گر آن مه را نمیبینی ببینی
چو چشمت را بپیچاند خمش كن
از این عالم و زان عالم مگو زانك
به یك رنگیت می راند خمش كن