غزل شماره ۱۸۴۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مكن
همچو كسان بی‌گنه روی به آسمان مكن
رو ترش و گران كنی تا سر خود نهان كنی
بار دگر گرفتمت بار دگر همان مكن
باده خاص خورده‌ای جام خلاص خورده‌ای
بوی شراب می زند لخلخه در دهان مكن
چون سر عشق نیستت عقل مبر ز عاشقان
چشم خمار كم گشا روی به ارغوان مكن
چون سر صید نیستت دام منه میان ره
چونك گلی نمی‌دهی جلوه گلستان مكن
غم نخورد ز رهزنی آه كسی نگیردش
نیست چنان كسی كی او حكم كند چنان مكن
خشم گرفت ابلهی رفت ز مجلس شهی
گفت شهش كه شاد رو جانب ما روان مكن
خشم كسی كند كی او جان و جهان ما بود
خشم مكن تو خویش را مسخره جهان مكن
بند برید جوی دل آب سمن روا نشد
مشعله‌های جان نگر مشغله زبان مكن

آسمانارغوانبادهجامجهانخماردهانسمنشرابعاشقعشقعقلمشغلهچشمگلستان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید