برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم
بزم شهنشهست نه ما باده می خریم
بحری است شهریار و شرابی است خوشگوار
درده شراب لعل ببین ما چه گوهریم
خورشید جام نور چو برریخت بر زمین
ما ذره وار مست بر این اوج برپریم
خورشید لایزال چو ما را شراب داد
از كبر در پیاله خورشید ننگریم
پیش آر آن شراب خردسوز دلفروز
تا همچو دل ز آب و گل خویش بگذریم
پرخوارهایم كز كرم شاه واقفیم
در شرب سابقیم و به خدمت مقصریم
زیرا كه سكر مانع خدمت بود یقین
زین سو چو فربهیم بدان سوی لاغریم
نوری كه در زجاجه و مشكات تافتهست
بر ما بزن كه ما ز شعاعش منوریم
بس گرم و سرد شد دل از این باده چون تنور
درسوزمان چو هیزم تا هیچ نفسریم
چون شیشه فلك پر از آتش شدهست جان
چون كوره بهر ما كه مس و قلب یا زریم
ای گلعذار جام چو لاله به مجلس آر
كز ساغر چو لاله چو گل یاسمین بریم
خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر
با جمله ما خوشیم ولی با تو خوشتریم
ای مطرب آن ترانه تر بازگو ببین
تو تری و لطیفی و ما از تو ترتریم
اندرفكن ز بانگ و خروش خوشت صدا
در ما كه در وفای تو چون كوه مرمریم
آن دم كه از مسیح تو میراث بردهای
در گوش ما بدم كه چو سرنای مضطریم
گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند
خاموش كن كه پیش حسودان منكریم