غزل شماره ۱۶۸۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گفتم كه عهد بستم وز عهد بد برستم
گفتا چگونه بندی چیزی كه من شكستم
با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم
اما چگونه گیرم چون من شكسته دستم
خود دامنش نگیرد الا شكسته دستی
اكنون بلند گردم كز جور كرد پستم
تا من بلند باشم پستم كند به داور
چون نیست كرد آنگه بازآورد به هستم
ای حلقه‌های زلفش پیچیده گرد حلقم
افغان ز چشم مستش كان مست كرد مستم
آمد خیال مستش مستانه حمله آورد
چندان بهانه كردم وز دست او نرستم
حلقه زدم به در بر آواز داد دلبر
گفتا كه نیست این جا یعنی بدان كه هستم
گفتم كه بنده آمد گفت این دم تو دام است
من كی شكار دامم من كی اسیر شستم
گفتم اگر بسوزی جان مرا سزایم
ای بت مرا بسوزان زیرا كه بت پرستم
من خشك از آن شدستم تا خوش مرا بسوزی
چون تو مرا بسوزی از سوختن برستم
هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی
در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم
ای آب زندگانی با تو كجاست مردن
در سایه تو بالله جستم ز مرگ جستم

اسیربهانهحلقهخیالدامنزلفزندگانیسایهمستچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید