غزل شماره ۱۶۴۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گر تو خواهی كه تو را بی‌كس و تنها نكنم
وامقت باشم هر لحظه و عذرا نكنم
این تعلق به تو دارد سر رشته مگذار
كژ مباز ای كژ كژباز مكن تا نكنم
گفته‌ای جان دهمت نان جوین می ندهی
بی‌خبر دانیم ار هیچ مكافا نكنم
گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت
دهمت بیم مبارات تو اما نكنم
متفرق شود اجزای تو هنگام اجل
تو گمان برده كه جمعیت اجزا نكنم
منشی روز و شبم نیست شود هست كنم
پس چرا روز تو را عاقبت انشا نكنم
هر دمی حشر نوستت ز ترح تا به فرح
پس چرا صبر تو را شكر شكرخا نكنم
هر كسی عاشق كاری ز تقاضای من است
پس چه شد كار جزا را كه تقاضا نكنم
تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم
در جهان خرد و عقل تو را جا نكنم
گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طری است
چشم بستی به ستیزه كه تماشا نكنم
طبل باز شهم ای باز بر این بانگ بیا
پیش از آن كه بروم نظم غزل‌ها نكنم

تماشاجهانصبرعاشقعقلغزلچشمگلشنگمان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید