چه نزدیك است جان تو به جانم
كه هر چیزی كه اندیشی بدانم
ضمیر همدگر دانند یاران
نباشم یار صادق گر ندانم
چو آب صاف باشد یار با یار
كه بنماید در او عكس بنانم
اگر چه عامه هم آیینههااند
كه بنماید در او سود و زیانم
ولیكن آن به هر دم تیره گردد
كه او را نیست صیقلهای جانم
ولی آیینه ای عارف نگردد
اگر خاك جهان بر وی فشانم
از این آیینه روی خود مگردان
كه می گوید كه جانت را امانم
من و گفت من آیینهست جان را
بیابد حال خویش اندر بیانم
خمش كن تا به ابرو و به غمزه
هزاران ماجرا بر وی بخوانم