غزل شماره ۱۴۸۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بشكن قدح باده كه امروز چنانیم
كز توبه شكستن سر توبه شكنانیم
گر باده فنا گشت فنا باده ما بس
ما نیك بدانیم گر این رنگ ندانیم
باده ز فنا دارد آن چیز كه دارد
گر باده بمانیم از آن چیز نمانیم
از چیزی خود بگذر ای چیز به ناچیز
كاین چیز نه پرده‌ست نه ما پرده درانیم
با غمزه سرمست تو میریم و اسیریم
با عشق جوان بخت تو پیریم و جوانیم
گفتی چه دهی پند و زین پند چه سود است
كان نقش كه نقاش ازل كرد همانیم
این پند من از نقش ازل هیچ جدا نیست
زین نقش بدان نقش ازل فرق ندانیم
گفتی كه جدا مانده‌ای از بر معشوق
ما در بر معشوق ز انده در امانیم
معشوق درختی است كه ما از بر اوییم
از ما بر او دور شود هیچ نمانیم
چون هیچ نمانیم ز غم هیچ نپیچیم
چون هیچ نمانیم هم اینیم و هم آنیم
شادی شود آن غم كه خوریمش چو شكر خوش
ای غم بر ما آی كه اكسیر غمانیم
چون برگ خورد پیله شود برگ بریشم
ما پیله عشقیم كه بی‌برگ جهانیم
ماییم در آن وقت كه ما هیچ نمانیم
آن وقت كه پا نیست شود پای دوانیم
بستیم دهان خود و باقی غزل را
آن وقت بگوییم كه ما بسته دهانیم

اسیرامانبادهباقیبختتوبهجهانجواندهانشوقعشقغزلغمزهقدحمستمعشوق


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید